۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است.

ماکوندو شهری  خیالی توی رمان صد سال تنهاییه.

تازه تمومش کردم.

طاعون بی خوابی یه بیماری واگیر داره که چندین سال مردم شهر همگی بهش مبتلا میشن.

البته این یکی از سه چهار بلای عمومی ای هست که طی صد سال رمان به ماکوندو وارد میشه.

شروع طاعون بی خوابی با دیدن خوابهای مشترکه و بعدش دیگه هیچ کس خوابش نمی بره سالها. بعدشم فراموشی شدید میاد. 

دیشب نادر از در کافه که اومد تو ، توپش پر بود. 

"لعنتی ، خیابونای شهر،  دو هیچ از ساحل آنتالیا جلو افتاده"

لعنتی ها همشون جذابند. شور همه چیز رو در میارن اینا. آدم اضطراب می گیره.

یاد صدسال تنهایی افتادم

یه رمدیوس خوشگله داشتند کل شهر رو به اضطراب انداخته بود با خوشگلی ش . چه جوون‌ها که خودکشی کردند به خاطرش.

دیگه دارم باور می کنم که جادویی توی کار نادر و کافه ش هست.

بسکه آدمای اجق وجق میان تو کافه.

دیشب ساعت یازده شب سه تا دختر چادری از در اومدن تو.

نادر خودشم بود. یه سوتی زد و زیر لب گفت: اینا رو چرا هنوز نکرده ان جا.

نادره دیگه ازش به دل نگیرین. چشمک

صاف اومدن سینه به سینه نادر

اولی گفت سلام ما یه پوستر داریم که میخوایم به دیوار بیرون 

کافی شاپتون نصبش کنیم 

دومی از زیر چادرش آورد بیرون

درباره تحریم نوشابه ها و کافی میکس و این چیزهای نستله بود 

یه سری برند دور ستاره داوود و هر کدوم پره های ستاره خون می چکید ازش

تو دلم گفتم مالیدیم آخر شبی 

نادر گفت به شرطی که اول بشینین دورهم یه قهوه بخوریم 

بالاخره محمودی را دیدم.  رئیس آموزشکده موسیقی بالای سرمان را می گویم.وای  خدا دارم عصا قورت داده می نویسم. حتما تاثیرات  این عتیقه است. لاغر و کشیده با کت و شلوار فاستونی طوسی و حنجره ای که انگار گواتر دارد. خیلی هم شبیه این ملک مطیعی پدربزرگ .که توی سریالهای مورد علاقه مامانم دیده بودمش.

اگر نمی شناسید این را می گویم:

"عکسش را نتونستم بزارم اینجا آپلود نشد"

 

آمد نشست با اعصاب خورد و چشمهای قرمز.

از دست یکی از مدرسهای پیانو شاکی بود. دلش می خواست این به قول خودش پسره ی مزلف را رد کند که برود. حیف که با پدرش رودروایسی داشت.

قهوه هم خاصیتهای مشابه الکل دارد.

یک قهوه ترک خورد و در حکایت گویی اش باز شد.

"آقا اینا پدر هنر و هر چیز قشنگ و اصیلی رو در آورده اند"

" آقای خمینی که وایساد تو فرودگاه براش خمینی ای امام اجرا کردند، اصل شعر کمونیستی بود ولی اینها پنجاه ساله نفهمیده اند. بس که کار تمیزی بود"

"توجه کن: ای مجاهد ای مظهر شرف....دقت کن: مرگ در راه خلق...نجات انسان شعار توست"

"سرود درست کرده اند به کل دنیا هم صادرش کرده اند: شعر بند تنبانی، موسیقی بی اصالت، اجرا ..."

"انگار یک نفر دستور داده گل درشت چندتا اسم را بزنند توی سینه ی کار هنری"

یاد دوست دختر نادر افتادم این دفعه!

یک شعری گفته بود فرستاده بود توی یک گروهی که همه با تمام محتوای شعر مخالفت خونی داشتند!

ولی همه برایش کف زده بودند. چون هر چه گفته بود خفن طور از پس گفتنش برآمده بود! 

و از این صحبتها خلاصه.

 

راهکاری دارید که پای پیرمردها به کافی شاپها باز نشه؟؟؟؟

صبحیه دیدم این کارگرمون که شبا ساعت دو تا هشت صبح تو کافه می خوابه و به جاش ظرفا رو میشوره و گازها رو تمیز می کنه دو تا فنجون رو انداخته آشغالی. در آوردم هر چی نگاه کردم نفهمیدم چشه.

بش میگم چرا اینا رو انداختی آشغالی

اومده یه ترک ریز تو لبه ش نشونم داده میگه نگا. این ترک ها شیطان خانه می کند.

برای اولین بار در عمرم به شیطان ایمان آوردم.

دقیقا شیطان همون چیزیه که توی ترکها لانه می کنه.

هیچ کس نباید دچار ترک بشه.

هیچی نباید آدم ترک بندازه.

آدم یکپارچگیش با خودش را نباید برای هیچی بده. نه ایده نه هدف نه عشق

 

پارسال اوایل دیماه که تازه دوسه ماه بود کافی من شده بودم، متوجه رابطه ی عجیب یه زن و مردی شدم. خب ما بالاخره در حاشیه این حرفها هستیم همیشه. فهمیدم زنه کارمند مرده بوده و منم شدم نفر سوم این رابطه سمی.

ینی وقتی دیدم مرده ول کرد رفت و زنه موند یه جور گر گرفته و بغض کرده ّیه لیوان آب بردم و سر حرف رو باز کردم. 

خلاصه که زنه فقط میخواست با یکی حرف بزنه و من شدم اون یکی و دیگه زنه از کارش هم بیکار شد و هر روز یه سری می اومد کافه.به هوای این که شونزده سال از من بزرگتر بود باهام راحت بود و به شوخیام راحت می خندید با صدای بلند. منم کیف می کردم که از حسرت اون مرده اومده بیرون. احساس مفید بودن می کردم خلاصه.

حالا دو سه ماهه نمیاد. و من نمی دونم چرا برام مهم شده که ازش خبر داشته باشم. گاهی بهش پیام میدم.

حالش خوبه و دیگه یاد من هم نیست. اما من معمولا از خودم می پرسم الان کجاست چی کار می کنه.

نکنه این موضوع توی من ترک ایجاد کنه؟

 

سر ساعت سه اومدند تو . به خاطر بازی هیچ مشتری نداشتیم. اینجا شد قرق خودشون.ده دوازده نفر بودن. از قیافه هاشون بخوام بگم همین یه کلمه رو بگم که اِوا بودن اکثرأ.  یه معتاد قد بلندم داشتن. لبای سیاه و  دندونای زردش به موهای ژل زده و کاپشن چرم مشکیش نمی اومد.

هیکلها هم همه ظریف و ورزیده

یه پسره نسبتا کوتاه با صدای دورگه گفت فردا میرم پزشکی قانونی گواهی ترنس رو بگیرم هفته دیگه هم میرم برای عمل.

فقط دکتره دویست تومن زیر میزی خواسته.

یکی که فکر کنم در اصل دختر بود  گفت : اووون همه جراحی سنگین به یکی دو بار تموم نمیشه که.همش هم بی بازگشت.خیلی اشتباه می کنی.تا ااخر عمرت باید هورمون مصرف کنی. آخرشم نه زنی نه مرد!

خارج خوبه زنه با زنه ازدواج میکنه مرده با مرده 

عمل و اینام نمی کنن راحت...

 

پسر سبزه و خوش لباسی با چشمای سرخ گفت: " والا به خدا برجستگیات حیفه

تو که میخوای همه رو ببری بندازی دور

یه هفته بیا تو تیم من"

دختره برگشت که:"شت بابا شت.یه شب اومدم تو اون گروپ لجن‌ . دو هفته داشتم خودمو میزدم. انگشتام رو میخواستم قطع کنم."

حالا ینی ما اینجاییم که چی؟

که  کمکم کنین. 

میخوای پسر بشی که چی بشه اصلا

که آزاد شم که اون همه تحقیر یادم بره که اون لعنتی رو بتونم فراموش کنم

و اگه نتونستی؟

همهمه شد یه عده میگفتن پسر بشه عشق اون پسره از سرش میره یه عده میگفتن کارش از عشق به شیدایی و شیفتگی کشیده شده 

فایده نداره

اینقدر وسطش ریخت و پاش و کارای قر قاطی کردند که آخرش دعوا شد.تازه موقع زد و خورد معلوم شد سه تاشون دخترن

 

 به سرم زد عاشق اون دختری  بشم که می‌خواست پسر بشه.بلکم شکست عشقی رو از سرش بپرونم.

موقع حساب کردن جرات کردم دست گذاشتم روی دستش و گفتم تحمل کن درست میشه

حتی چشمکی هم زدم

یه جوری گفت نه نمیشه که ساکت شدم.

ینی جدی فکر می کنن پسر بشن خلاص میشن ؟

 

 

 

فردا قراره یه دور همی سمی داشته باشیم. اینجا نادر یادداشت کرده. نمی دونم چه فیلمی قراره برای کی بازی کنن.تو مدتی که اینجا بودم یه تولد بود که دختر و پسرهای مودبی بودند نه چیزی شکست نه کسی ناجور بوسیده شد نه سر وصدا تا سر خیابون رسید.

یه بارم جلسه ی روان درمانی گروهی بود برای یه بچه سوسول که می خواست شروع ترک اعتیادش  رو با قهوه و چیکن استارگونوف جشن بگیره. دوستاشم همه تو همین خط بودند.

نادر اومد و سپرد که لباس مرتب پوشیده باشم و همه جا بوی گل مریم بده. یه بسته گل مریم بزرگم، نمی دونم از سر قبر کی کش  رفته بود (چشمک) گذاشت که تقص کنم گوشه و کنار کافه

من توی کافی شاپ کار می کنم. توی یکی از خیابونای فرعی که به ستارخان میرسه. امروز کشف کردم درست بالای سر کافی شاپ یک کلاس موسیقی هست.

موجودات جالبی رفت و آمد می کنند.

امروز یکیشون  مهمون کافی شاپ بودند‌. یه زنه و یه دختره جوون تقریبا فک کنم سن خودم.

وقتی اومدند تو، دختره ساک ذوزنقه ای گنده رو گذاشت کف زمین . کنار پاش. زنه گفت آقا دوتا اسپرسو بیار اگه داری.

داشتم .گفتم بله همین الان.  مخصوصی وقتی رفتم اسپرسو بزارم پامو زدم به اون ساک  ذوزنقه ایه.دنگگگگ صدا داد . یاد موسیقی سنتی‌ها افتادم اما بازم نفهمیدم چیه.

گفتم ببخشید ندیدم .اشکال نداره بزارمش رو میز اونوری؟

دختره خودش پاشد گفت آره جاش خوب نیس و برش داشت گذاشتش رو میز.

زنه گفت: یاسمن جون خودم جابجاش می کردم. 

یاسمن خندید و زیپ ذوزنقه را باز کرد و گفت فک کنم سیم سی کوکش بهم ریخت.با انگشتاش چنتا زد روی سیم و گوش داد.

خوشم اومد. از صداش خوشم اومد. یاسمن گفت سیِ پشت خرک شل شده. رفتم چلو فکر کنم طبق عادت سرم را هم خاروندم و همین جوری برای اینکه یه چیزی گفته باشم، گفتم ببخشید اگه خراب شده.

یه چیزی شبیه آچار از توی بند و بساط سنتوره در آورد و شروع کرد به پیچوندن.  موقعی که گردنش رو خم کرده بود،چتری های  مشکیش  از توی شالش ریخت بیرون.هی میزدشون پشت گوشش و هی دوباره می ریخت بیرون. زنه که همراهش بود یه گیره از زیر مقنعه در آورد و جلوی من زد به موهای دختره .یاسمن برگشت یه جوری تو روی زنه خندید که دندوناش همه پیداشد. حالا اگه خواهر من بود که مامانم اینجوری جلوی کسی دست به قیافه اش می زد، عینهو سگ  پاچه می گرفت ها.

معمولا کاری به مشتریا ندارم. اما اینا آدمای راحتی بودن. بعدش که صدای سنتوره میزون شده بود و دیگه شال دختره هم افتاده بود روی شونه ش ازم پرسید کجا دستمو بشورم و بردمش پشت پیشخون. نادر که صاحب اینجاس معمولا نیست .

 

دستشو که شست مونده بودم دستمال کاغذی تعارف کنم یا نه.  که خودش دست برد شالش رو مرتب کرد روی سرش  و خشکم کرد دستش رو و فقط چن سانت بالای پیشونیش موند بیرون. 

باورم نمیشد که زنه بازم یه چیزی از یه جا در آورد و به شال دختره ور رفت و بهش گفت موقعی که میخای ریز بزنی دستت  با مضراب تند نوسان می کنه این شاله مزاحمت میشه. با این سوزن روی کتفت ثابتش کن!

یاسمن بازم ازون خنده ها کرد و گفت: اتفاقا آقای محمودی هم همش همینو میگه. ولی چی کار کنم سوزن موزن و اینها رو گم می کنم، هر وقت میخوام بیام بیرون عجله دارم. 

یه قلپ قهوه که خوردند،

زنه از یاسمن پرسید:  خب استاد به نظرت من چن ترم دیگه ادامه بدم که بتونم سر کلاس برای بچه ها چنتا آهنگ بزنم؟

یاسمن بازم خندید و من فهمیدم این خنده هاش همه یه چور تکیه کلامه!

و گفت ینی جدی برای اینکه دانش آموزا رو به  ریاضی علاقمند کنین می خواین یاد بگیرین؟

 وقتی زنه گفت موسیقی یه راه خوب ارتباطه ...یاسمن بازم همونطوری خندید...

خوب شد زود رفتند. خندیدنهاش روی مخ بود.

 

 

نادر یه روز کمی سرش گرم بود! ینی مطمئن که نیستم چون خودم تا حالا لب نزده ام. توی کافی شاپ هم نمیاره . مشتریام که میخوان کلا قاطی می کنه براشون. 

اون روز  فکر کنم دوشنبه هفته پیش بود،

نشست و کلی درباره فواید دروغ گویی برام منبر رفت. مطمئنم یه چیزایی خورده بود. چون بعد یه مدت که خیلی توی خودش بود و اصلا به من محل نمیزاشت فکش گرم شده بود و هی ور می زد.

می گفت فقط باید برای خدا راست گفت اونم چون چاره ای نیست!

می گفت به همه باید دروغ گفت به کسی که بیشتر عشقته بیشتر از همه .

 بعد از این جمله یه کم فکراشو جمع کرد و گفت : البته باید کلا کم حرف بزنی اما اون حرفی که میزنی سعی کن زیاد درباره خودت نباشه! اونی که بهت نزدیکه و برات عزیزه از همه نامحرم تره. 

دیروزم با اینکه بهش نمی اومد و خیلی سرحال بود 

گیر داده چند تا دروغ قشنگ جور کن بزنم روی این تخته سیاه دم در!

منم وقتی رسیدم دم خونه دیدم  دختر همسایه پایینی مون همین جوری نشسته توی راه پله

کلید نداشت نشسته بود مامانش بیاد. 

فک کنم کلاس ششم یا هفتم باشه ....

همین جوری پروندم چنتا دروغ بگو بزنم به تخته ...

فرداش اینا رو نوشته بود روی کاغذ و گذاشته بود روی جاکفشی مون

* افلاطون برادر منه.

*. مدرسه ی ما به قطب جنوب راه داره.

*. من در یک کتاب داستان زندگی می کنم.

*. امروز برف سنگینی از پشمک رو سر مردم ریخت و همه جا نوچ شد

* آمریکا عضو سازمان ملل متحده ی مریخ هستش

فکر کنم این آخریه برای تخته سیاه کافی شاپ خوبه  :)

 

دیشب دنبال یه لینک اومدم و سر از وبلاگ بیان در آوردم.

به نظرم فضای خوبی باشه برای حرف زدن.

فعلا اتراق می کنیم.

یه برنامه داره تلوزیون به اسم حیف درخت ، جند قسمتش رو دیده ام .

دیروز این رو برای اون برنامه هه فرستادم و چن ثانیه پخشش کردند!

چند مدت بود با خودم کلنجار می رفتم که از این راز مهم، پرده بردارم یا نه، بالاخره تصمیم گرفتم بردارم: برخلاف باور رایج اکثر مردم، کاغذ نه از چوب درخت بلکه از علف هرز ساخته می شود.دولت با یک بحران بزرگ روبه روست. هزاران هکتار علف هرز روی دستش باد کرده. پس مجبور است مدام کاغذ بسازد. آن وقت با آن همه کاغذ باید چه کند؟ طبیعتاً باید یک چیزی چاپ کند. مثلاً پول یا کتاب.حالا فهمیدید چرا نرخ نقدینگی روز به روز افزایش پیدا می کند؟ چون دولت مجبور است برای مقابله با بحران علف هرز فرت فرت پول چاپ کند.اما چرا فرت فرت کتاب چاپ نمی کند؟چون دو گروه از این موضوع سود می برند. اولی، مافیای کاغذ. آنها نمی خواهد ما بفهمیم کاغذ ها از چه درست می شوند. تا بازهم بتوانند کاغذهایشان را گران گران به انتشاراتی ها بفروشند.گروه دوم، نویسنده ها هستند. بله! گول ظاهرشان را نخورید. آنها دوست دارند ما فکر کنین کتاب نوشتن دارای اصول و قواعد است و به مهارت نیاز دارد. تا فقط خودشان بنویسند و چاپ شود.پس مردم را روشن کنید و از این جهل در بیاورید. تا هم از شر علف های هرز خلاص شویم، هم مشکل تورم حل شود. هم فرت فرت نویسنده شویم.