نادر یه روز کمی سرش گرم بود! ینی مطمئن که نیستم چون خودم تا حالا لب نزده ام. توی کافی شاپ هم نمیاره . مشتریام که میخوان کلا قاطی می کنه براشون. 

اون روز  فکر کنم دوشنبه هفته پیش بود،

نشست و کلی درباره فواید دروغ گویی برام منبر رفت. مطمئنم یه چیزایی خورده بود. چون بعد یه مدت که خیلی توی خودش بود و اصلا به من محل نمیزاشت فکش گرم شده بود و هی ور می زد.

می گفت فقط باید برای خدا راست گفت اونم چون چاره ای نیست!

می گفت به همه باید دروغ گفت به کسی که بیشتر عشقته بیشتر از همه .

 بعد از این جمله یه کم فکراشو جمع کرد و گفت : البته باید کلا کم حرف بزنی اما اون حرفی که میزنی سعی کن زیاد درباره خودت نباشه! اونی که بهت نزدیکه و برات عزیزه از همه نامحرم تره. 

دیروزم با اینکه بهش نمی اومد و خیلی سرحال بود 

گیر داده چند تا دروغ قشنگ جور کن بزنم روی این تخته سیاه دم در!

منم وقتی رسیدم دم خونه دیدم  دختر همسایه پایینی مون همین جوری نشسته توی راه پله

کلید نداشت نشسته بود مامانش بیاد. 

فک کنم کلاس ششم یا هفتم باشه ....

همین جوری پروندم چنتا دروغ بگو بزنم به تخته ...

فرداش اینا رو نوشته بود روی کاغذ و گذاشته بود روی جاکفشی مون

* افلاطون برادر منه.

*. مدرسه ی ما به قطب جنوب راه داره.

*. من در یک کتاب داستان زندگی می کنم.

*. امروز برف سنگینی از پشمک رو سر مردم ریخت و همه جا نوچ شد

* آمریکا عضو سازمان ملل متحده ی مریخ هستش

فکر کنم این آخریه برای تخته سیاه کافی شاپ خوبه  :)

۰ ۰