توی کتاب رسیدم به اینجا که نوشته بود
همکاری داشتم باهوش و حرفه ای که یک مشکل عجیب داشت.
هر روز عاشق می شد، با هر زنی ، تقریبا با هر زنی که چشم توی چشم می شد، فکر می کرد عاشقش شده و این موضوع تمرکزش را روی کار به خطر انداخته بود.
روزی در بانک بودیم که با دختر تحویلدار دچار این حالت شد. وقتی برگشتیم اداره به من می گفت: یعنی خودش است؟ یعنی او هم به من فکر می کند؟
موضوع ناکوک این بود که دوستم یک همسر زیبا و مهربان و پسرکوچولویی شیرین داشت که قصد نداشت بهشان آسیبی برساند یا از دستشان بدهد.
بالاخره دوستم به بانک زنگ زد و با آن خانم تحویلدار قرار گذاشت. وقتی در کافه روبروی آن زن نشسته بود و سعی می کرد با او حرف بزند، ناگهان عاشق دختر کافه چی شد.
...
بعدها در کارگاههای آموزشیم بارها این سوال از من پرسیده شد که چرا ما در زمان نامناسب و یا مکان نامناسب با این برخوردهای اتفاقی گرفتار می شویم؟ این میل مقاومت ناپذیر که به حرف زدن و آشنا شدن با آن فرد داریم از کجا می آید؟
و من فهمیدم مساله دوست من، تقریبا موضوع فراگیر و پر تکراری در میان انسانها هست.
آن لحظات ناب که فکر می کنیم کسی را پیدا کرده ایم و کششی متقابل ما را به حرف زدن با هم و آشنا شدن وا می دارد، رخ می دهند، عیبی ندارد به سمت آنچه دلمان می خواهد برویم. اما باید به روشنی بفهمیم چه اتفاقی دارد می افتد...
عشق چیز سختی است و هر کس تجربه اش کرده باشد و از این تجربه بیرون افتاده باشد بسیار محتاط می شود، تنها به خاطر حفظ خود در مقابل سختیهای عشق، آن را در پوششهای مختلفی از خودمان دور می کنیم و در برخوردهای اتفاقی، زیبایی یک چهره، طنازی حرکات و یا شیرین سخنی فرد، چیزی را در ما بیدار می کند، عشقی را که از خود دور می کرده ایم؛ گمشده ای از درون خودمان که رهایش کرده بودیم....
هر کس زیاد گرفتار این وضعیت می شود، زیاد گمشده دارد و زندگی عادیش زیاد او را وادار به دور شدن از خود کرده است.
عیبی ندارد که آن زندگی و تحمیلهایش را در اولین فرصت مورد بازبینی قرار بدهیم، به شرطی که به لحاظ روحی آمادگی رها کردن چیزهایی که در واقع روح ما را به اسارت در آورده اند در ما ایجاد شده باشد.....
اینها رو توی کتابی خوندم. و امروز برای دومین بار دارم می خونمش...عجیبه...
این که یک نفر برای اولین بار گفت زیادی عاشق شدن عیبی نداره، برام خیلی جالب بود...و اینکه گفت آخرش که
باید بدانیم ما چیزی را گم نکرده ایم...همه چیز در درون خودماست کافیست پوششها را برداریم...
بیشتر توضیح میدید فهمتون از این جملات رو؟
یعنی مثلا من در زندگی مشترکم دنبال چیزایی بودم که به دست نیاوردم و حالا در برخورد با آدمای دیگه دنبال اون چیزها میگردم؟