۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است.

انرژی اتمی وقت تلف کردنه . باید نیرو ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار می کنه تحت کنترل در بیارن.طی این فرآیند آتشینه که اعتقاد به وجود میاد  و اگه آتش به اندازه کافی داغ باشه یقین به وجود میاد. این به اصطلاح اهل معنویتا که سنت مصرف گرایی غربی قاتل روح رو نقد می کنن و میگن آسایش در مرگه  فکر می کنن این معنا فقط در مورد دارایی های مادی مصداق داره. ولی اگر آسایش در مرگ باشه پس باید در مورد مادر تمام آسایش ها هم مصداق  داشته باشه یقین و باوره. 

راحت تر از کاناپه چرمی جکوزی اختصاصی که سریعتر از ریموت کنترل در پارکینگ، روح فعال رو به قتل می رسونه. ولی در برابر طعمه یقین سخت میشه مقاومت کرد. برای همین همیشه مثل من باید چشمت به کل فرآیند باشه. با اینکه تمام تصاویر جهان رو دیده ام و صداهای زمزمه وار رو شنیده ام می تونم تمامشون رو  انکار کنم  و در برابر احساس  خاص بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون می دونم تمام اینا کار مرگه.

مرگ و انسان پرکارترین نویسندگان روی زمین هستند. خروجیشون حیرت آوره.ناخودآگاه انسان و مرگ گریز ناپذیر به همراهی هم بودا و امثالش رو نوشته ان.تازه اینها فقط شخصیت ها هستند. بقیه چی؟ شاید همه چی. این همکاری موفق شاید همه چیز رو در این دنیا خلق کرده به جز خود دنیا. هر چیز موجود به جز چیزهایی که از اول همینجا بودن و ما پیداشون کردیم.

می فهمی چی میگم؟ فرآیند رو متوجه می شی؟

بیکن بخون برنگ بخون فروم بخون همه شون همینو میگن.انسانها چنان خودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از تمام حیوانات دیگه متمایز شده ان. ولی این ناخودآگاه یه فرآورده ی جمعی هم داشته. ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم.این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای اول زندگی اونو تو اعماق ناخودآگاهشون دفن می کنن. و همین ما رو به ماشینهایی پر زور تبدیل کرده.کارخانه های گوشتی تولید معنا، معناهایی رو که به وجود میارن تزریق می کنن به پروژه های نامیرا شدنشون.مثلا بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.

چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می کنن.ولی مشکل اینجاست که مردم حس می کنن برای زندگی به این باورها نیاز دارن ولی به طور ناخودآگاه به خاطر همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستند. برای همینه که آدمی خودشو برای هرفی دینی قربانی می کنه.اون برای خدا نیست که می میره.

به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطر چیزی که ازش وحشت داره بمیره.

می بینی طنز پروژه های ابدی اینه. با اینکه ناخودآگاه به این قصد طراحی شده ان که آدمو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و نمی میره ولی حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه است که باعث مرگ انسان میشه.

بعد بی حرکت نشست . چهره طوفانی اش امواج پایان ناپذیر اضطراب را به سمت من روانه کرد.

معلوم بود منتظر نظر مثبت و فرمان بردارانه من است. ساکت ماندم . گاهی اوقات هیچ چیز به اندازه سکوت نیشدار نیست.

گفت خب نظرت چیه

- اصلا نفهمیدم چی گفتی

صدای نفس کشیدنش بلند شد. انگار در حالیکه من روی کولش نشسته بودم در ماراتن دویده بود.راستش سخنرانیش چنان تاثیر عمیقی روی ذهنم گذاشته بود که شاید الان هم یک جراح بتواند ردش رل روی مغزم تشخیص بدهد.

نه فقط به این خاطر که دانه ای در ذهنم کاشت  و باعث شد به تمان احساسات و ایده هایم که به نظر معنوی می آمدند شک کنم. بیشتر به این خاطر که هیچ چیز دردناک تر و عذاب آور تر از تماشای فیلسوفی نیست که به واسطه ی تفکراتش گوشه ای رانده شده و آن شب بود که برای اولین بار آن گوشه ی وحشتناک را دیدم. بن بست افسرده اش را. جایی که خود را در برابر تمام پیشامدهای عرفانی و مذهبی زندگیش واکسینه کرده بود.

آن شب بود که متوجه شدم او نه تنها شکاکی است که به حس ششم اعتماد ندارد بلکه یک ابر شکاک است که به پنج حس دیگر هم نه اعتماد دارد نه اعتقاد.

ناگهان پدرم دستمالش را پرت کرد توی صورتم و غرید می دونی چیه من دست از تو می شویم 

گفتم صابون یادت نره

اگر میخوای بزنی به جاده بزار یه هشداری بهت بدم. اسمشو بزار هشدار جاده. نمی دونم چه جوری بهت بگم. بابا ماسک متفکرش را زد.نفسهایش کوتاه شد و برگشت به زوجی که پشت سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند.بعد ناگهان هشدارش شروع شد

مردم همیشه شکایت می کنند که چرا کفش ندارند تا اینکه یک روز آدمی را می بینند که پا ندارد و بعد غر می زنند که چرا ویلچر اتوماتیک ندارند. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشونو از یه سیستم ملال آور به یه سیستم دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیاته و نه کلیات؟

چرا به جای کجا باید کار کنم نمی گی چرا باید کار کنم؟

چرا به جای چرا باید تشکیل خانواده بدم میگی کی باید تشکیل خانواده بدم؟

چرا ناگهان تغییر کشور نمی دیم؟ چرا همه فرانسویا نمی رن اتیوپی و بعد همه اتیوپیایی ها برن انگلستان و همه انگلیسیها برن کارائیب و به همین ترتیب تا زمین رو بالاخره به همون شکلی که باید قسما کنیم و به وفاداری شرم آور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟

چرا اراده حروم موجودی میشه که انتخابهای بی شماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یکی دو انتخاب می کنه؟

گوش کن آدما شبیه زانوئی می مونن که یه چکش کوچیک لاستیکی بهشون می خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی خوام چکش باشم چون نمی دونم زانو چه واکنشی نشون میده.

دونستنشم ملال آوره. این رو میدونم. چون می دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقاداتشون افتخار می کنن.این غرور لوشون میده.این غرور غرور مالکیته. 

من شهود داشتم و متوجه شدم تمام بینشها چیزی جز سروصدا نیستند . من تصویر دیدم ، صدا شنیدم بو حس  کردم ولی نادیده شون گرفتم.همونطور که ازین به بعد هم نادیده شون می گیرم.من این راز و رمزها رو نادیده می گیرم چون دیده مشون.من بیشتر از خیلی  از آدما دیده ام.ولی اونا باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطر اینکه من می تونم فرایند موجود رو ببینم.این اتفاق زمانی می افته که مردم مرگ رو می بینن. یعنی همیشه

اونا مرگ رو می بینن ولی فکر می کنن روشنایی دیده ان.این برای منم اتفاق می افته. وقتی ته دلم حس می کنم دنیا معنایی داره. می دونم که این معنا در حقیقا مرگه.ولی چون دوست ندارم مرگ رو در روز روشن ببینم ذهنم توطئه می کنه و میگه گوش کن : نگران نباش تو موجود ویژه ای هستی. تو معنا داری دنیا معنا داره. حسش نمی کنی؟ ولی من هنوز مرگ رو می بینم و حس می کنم.ولی ذهنم میگه به مرگ فکر نکن. لا لا لا لا تو همیشه زیبا و با معنا باقی می مونی.و  هیچ وقت نمی میری. هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت.

مگه راجع به روح جاودانه نشنیدی؟ خب تو یه خوبشو داری

و من میگم شاید و ذهنم می گه به این طلوع لعنتی نگاه کن. به این کوه ها نگاه کن. به این درختای لامصب نگاه کن. از کجا می تونی اومده باشی جز از پیش خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش تکون میده؟ 

و من کم کم می تونم شروع کنم به ایمان آوردن به حوضچه های متعالی. همه همین طورن همین جوری شروع میشه

ولی من شک دارم

ذهنم میگه نگران نباش تو نمی میری دست کم تا مدتها نمی میری. جوهر تو نابود نمی شه. اون چیزایی که ارزش نگهداری دارن ...

یه بار تمام دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم.

یه بار آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت: تو بخشیده میشی ولی اونو هم رد کردم.چون می دونم تمام صداها از درون میاد.