شهرداری دعوتش کرده بود برای پسرهای نوجوون حرف بزنه.
یه دکتر ازین پزشک عمومی ها بود که نمی دونم از زور بیکاری یا چی به نمی دونم کدوم طرح شهرداری پیوسته بود و از زور خوش فکری کلاسشون رو توی کافه ما برگزار کردند....
چه هوای سنگینی توی کافه درست شد. بیست تا پسر کلاس هشتمی
تخته سیاه دم در رو قرض گرفت
مغز انسان رو نقاشی کرد
درباره تستوسترون حرف زد که چه غوغایی راه میاندازه توی بدنها و روح و روان پسرها و چه هیجاناتی نسبت به جنس مخالف ایجاد می کنه و یه سری مدارهای عصبی که با هر تحریک و نگاه و کردن و ....تقویت میشه و اینکه حتما باید این چرخه را قطع کرد و چه ضررهای بدنی و روانی ای داره و ...
و درباره اینکه چی بخورن که تستوسترونها اذیتشون نکنه
ازش پرسیدن تستوسترون باعث میشه بعضیا چشمهاشون مثل آرمیچر در حال چرخیدن باشه ؟
گفت تا حدود زیادی بله
راسته که تستوسترون باعث میشه نزدیکان آدم کپک بزنند و دل آزار بشن و آدمهای دور جذاب بشن برامون؟
یه آهی کشید و گفت آره و نشست سر جاش.
دیگه کلاس ملاس رو بیخیال شدند و هرکدوم یه میلک شیک خوردند و رفتند.
تستوسترون نمی دونم دیگه چه کارها ازش میاد اما جدیدا نادر یه کاربردی توی فلسفه و الاهیات ازش بیرون کشیده
دیروز از یه قرار جدید اومده بود کافه و چشمهاش می درخشید...
بعد سرگرم نوشتن این جمله ها روی تخته سیاه کافه شد:
می دونی خدا هست. بهترین اثباتش درخشش چشمهای عاشقهاست. یه جور عمیقی با شادی به هم خیره میشن...یه نوری ته چشمهاشونه...که خداست.
اونوقت به من نگاهش افتاد و با قلدری ساختگی گفت:
تصورشم نکن که بفهمی چی میگم!
ولی راستش خیلی دلم میخواد اون خدایی که نادر میگه رو ببینم. کاش با دوست جدیدش همین امروز یه قراری توی کافه خودش بزاره...